علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

بازی با اعمال شاقه ...

من دارم با کامیون هام بازی می کنم.... اصلا فکر نکنید این میز تلویزیونه اصلا این طور نیست این یه پارکینگ طبقاتیه مخصوص کامیون ها که از ترس نی نی های کنجکاو ( نه فضول) دکوری هاشو برداشتند و من دارم کامیون هامو اینجا پارک می کنم... حالا این کامیون میخواد بره بیرون از پارکینگ و من دارم بهش کمک می کنم... ...
17 فروردين 1392

سیزده بدر ....

ما قرار بود ششم فروردین برگردیم تهران ولی بابام این قدر کاراشو طول داد که تا سیزده بدر موندیم و چه خوب شد که موندیم.... سال قبل با فامیل بابایی رفتیم سیزده بدر و امسال با فامیل مامانم رفتیم سیزده بدر....رفتیم کوه و کلی خوش گذشت و بازی کردم...ببین... ادامۀ عکس ها در ادامۀ مطلب دارم با خودم فکر می کنم که چطور حواس مامانم و پرت کنم و یهو برم سمت آب ... باور کن کار خاصی نمیکنم فقط می خوام صورتم و بشورم... بای بای ما که رفتیم آب بازی به شما هم خوش بگذره.... نه مثل این که دست بردار نیستند و به من آزادی عمل نمیدن برم تو آب حموم کنم.... حالا مجبورم بازی تکراری سنگ انداختن توی آب و موج درست کردن و انجام ب...
16 فروردين 1392

لحظه تحویل سال

لحظه تحویل سال ما خونه آقاجونم بودیم.از اونجا که مامان من متولد بهمنه و ذاتا بسیار علاقه مند به برقراری عدالت چون سال قبل موقع تحویل سال پیش مادرجونم بودیم امسال رفتیم پیش خانواده پدری و تحویل سال با عمه جونم اونجا بودیم.... مامانم به کمک دختر عمه ام مهتاب یه هفت سین کوچیک درست کردند که عکسش رو گذاشتیم پایین... عزیزم دنبال مار و چیزای عجیب و غریب توش نگرد این یه هفت سین کاملا معمولیه...آخه ما امکانات نداشتیم اونجا... اگه خونه خودمون بودیم مامانم حسابی گل میکاشت ... از همون دسته گل هایی که خودم همیشه می کارم و به آب میدم آااااا .... اینم از هفت سین ما.... البته سفره هفت سین خیلی باحال بود و  منم خیلی باهاش حال کردم چ...
16 فروردين 1392

سفر به شیروان...

میدونی شیروان کجاست ؟؟؟؟ منم تا همین دو هفته قبل نمیدونستم تا این که مامانم تصمیم گرفت برای دیدن یه دوست قدیمی که از هم کلاسی ها و هم اتاقی های دوران تحصیلش بود و اهل شیروان بود بره خونشون. شیروان یه شهر کوچیکه تو خراسان شمالی که جمعیتش ترکیبی از  کرد و فارس و ترک هستند. مامان و بابام هم برای اولین بار بود که اونجا رو می دیدند.... از سال 86 که مامانم و دوستش از پایان نامه فوق لیسانس دفاع کردند همدیگر رو ندیدند و فقط تلفنی با هم در تماس بودند. اون زمان مامان من مجرد بود و دوست مامانم یا به عبارتی خاله ام یه دختر 5 ساله داشت به نام فاطمه. چقدر همه چی عوض شده بود الان خاله ام سه تا دختر داشت یعنی کوثر و کیانا و فاطمه و ماما...
16 فروردين 1392

چهارشنبه سوري

مامانم ميگه  تا به حال چهارشنبه سوري به اين باحالي نديده بود ميدوني چرااااااااا؟؟؟؟؟؟؟  سال هاي گذشته چهارشنبه سوري رو تو شهر بودند و حتي از يه هفته و يا يه ماه قبل از چهارشنبه سوري از نگراني ترقه و وسايل خطرناكي كه يه سري آدم هاي بي احتياط استفاده مي كردند بايد زودتر از هميشه به خونه برميگشتند و كجا آتيش مي ديدند تا بتونند از روش بپرند.... امسال مامانم از چند روز قبل از چهارشنبه سوري به فكر جمع كردن فاميل و دوستان بود و همه رو دعوت كرد به روستايي كه زادگاه خودش بود تا به دور از هر گونه خطر و نگراني يه خاطره زيبا براي همه خلق كنه و به حساب خودش خيليييييييي كار خارق العاده اي كرد....  ...
4 فروردين 1392